کد مطلب:33773 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:109
اما در عرفان عاشقانه اولا- تعلیم می دهند كه این كار شدنی است و تحقق آن نیز به شیوه ی خاصی متكی است. ثانیا- آن شیوه را نیز بدست می دهند. یك نمونه ی بسیار عالی و توفیق آمیز در تاریخ سلوك عرفانی، مواجهه ی مولوی با شمس تبریزی است. در میان غزلیات مولوی، غزلی است كه محتوای آن گفتگوی احتمالی ای است كه میان مولوی و شمس درگرفته است. مولوی در ضمن این غزل زیبا راز شدنی بودن آن ترك تعلقات را به ما می آموزد. این گفتگو اگر هم به واقع میان مولوی و شمس رخ نداده باشد، باری بدون تردید متكی به تجربه های عمیق معنوی و سلوكی اوست. مولوی در ابتدای این غزل مشهور بیان می كند كه من در اثر رسیدن به شمس تبریزی حیات مجددی یافتم: مرده بدم زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم (دیوان كبیر، غزل 1393) [صفحه 336] سپس رمز این تجدید حیات را برای ما باز می گوید و انواع محبوبها و متعلقاتی را كه از سر آنها گذشته است برمی شمارد و معلوم می كند كه آن بر و رفعت و تكامل معنوی را در سایه ی انفاق كدام محبوبها یافته است. وی می گوید كه شمس به من گفت: گفت كه شیخی و سری، پیشرو و راهبری تو نمی توانی در راه من قدم بگذاری، چرا كه مریدان بسیاری تو را دوره كرده اند و دعوی رهبری و پیشوایی داری. این تعلقات فراوان دست و پای تو را بسته اند و امكان صعود و پرواز به تو نمی دهند. تو چگونه می توانی از این مریدها بگذری و تنهایی را تحمل نمایی؟ چگونه می توانی پشت كردن این مریدها و تلخ گفتن آنها را تحمل كنی؟ و مولوی در پاسخ گفت كه: شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم همه را رها كردم و از همه شان گذشتم. اكنون فقط مطیع فرمان تو هستم. همچنین: گفت كه دیوانه نئی، لایق این خانه نئی گفت كه سرمست نئی، رو كه ازین دست نئی گفت كه تو گشته نه یی در طرب آغشته نه یی گفت كه تو زیرككی، مست خیالی و شكی گفت كه تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی گفت كه با بال و پری، من پر و بالت ندهم [صفحه 337] شمس می گوید كه تو هنوز در عالم هوشیاری و حسابگری هستی، هنوز چنانی كه دیگران می پسندند، هنوز نقش بازی می كنی. باید مست شوی و از اینهمه ملاحظات و حسابگری ها دست بشویی. و مولوی یك یك این درخواستهای دشوار را می پذیرد و تعهد عمل می كند. آنگاه وقتی كه تمام این تعلقات را زیر پای گذارد، می گوید: تابش جان یافت دلم، واشد و بشكافت دلم زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم از توم ای شره قمر، در من و در خود بنگر سر این همه گذشت و ایثار و اینهمه تابندگی و فربهی را در این بیت آغازین غزل باید جست: دیده ی سیرست مرا، جان دلیر است مرا كسی می تواند چنان گذشتهایی را متحمل شود كه گرسنه ی مرید و ریاست و تحسین نباشد، بلكه جانش از منبع دیگری سیر شده باشد. كسی كه به آن گونه تعلقات معتاد است، ترك تعلقات به پریشانی و مرگش خواهد انجامید. كثیری از مردم عمدتا روح خود را از طریق همین تحسین ها و لهو و لعبها و پندارها اشباع می كنند. به همین دلیل اگر از این منابع تغذیه ی روحی شان ببرند، از بین خواهند رفت: چون كنی پا را حیاتت زین گل ست (مثنوی، دفتر سوم، بیت 1282) [صفحه 338] بنابراین انسان نخست باید دریابد كه از منبع سوئی تغذیه می كند و در مرحله ی دوم بداند كه باید از این غذای فاسد دست بشوید و در مرحله ی سوم بداند كه ترك این اعتیاد مزمن از غیر راهش بسیار دشوار و بلكه ناممكن است و سرانجام دریابد كه طریق صواب آن است كه نخست از منبع سالم و اشباع كننده ای، روح خود را سیر كند.
حكایت مولوی و شمس
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
پیش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم
گول شدم، هول شدم، وز همه بر گنده شدم
جمع نیم، شمع نیم، دود پراكنده شدم.
در هوس بال و پرش بی پر و پركنده شدم.
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم (...)
یوسف بودم ز كنون یوسف زاینده شدم
كز اثر خنده ی تو گلشن خندنده شدم
زهره ی شیر است مرا، زهره ی تابنده شدم
این حیاتت را روش بس مشكل ست
صفحه 336، 337، 338.